یکی از خدمتکاران امام حسن عسگری علیه السلام می گوید:
روزی با امام عسگری علیه السلام به بازار چهارپافروشان رفتم.
سر و صدای زیاد فضای بازار را پر کرده بود اما با ورود امام همه صداها خوابید و حتی حیوانات نیز آرام شدند. امام نزد یکی از فروشندگان اسب رفت. فروشنده، اسب چموشی را با قیمت نازلی به امام فروخت. امام به من فرمود:«این اسب را زین کن.»
من پیش خود گفتم امام مرا به کاری که باعث اذیت من شود فرمان نمیدهد، و با احتیاط زین اسب را آماده کردم. اسب هیچ حرکتی نداشت و آرام بود. هنگامی که می خواستم اسب را نزد امام ببرم، فروشنده که دید اسب رام شده، گفت:«نه، اسب را نمیفروشم.»
امام به من فرمود:«بسیار خوب، اسب را به او واگذار کن.»
اما همین که فروشنده خواست افسار اسب را بگیرد، اسب دوباره چموشی کرد و گریخت.
ما از آنجا دور شدیم اما بعد از مدتی فروشنده اسب، خود را به ما رساند و گفت:«این اسب چموش است. اگر مایلید میفروشم.»
امام فرمود:«آری می دانم که چموش است.»
سپس از مرکبش پیاده شد و به سمت اسب رفت و دستی به گوشهای اسب کشید. سوگند به خدا از آن پس، اسب رام شد و من تنها کاری که می کردم این بود که برایش یونجه و جو بریزم. و همه اینها به برکت امام حسن عسگری بود.
منابع :
بحار الانوار، ج 50، ص 251، ح 6، منتهی الامال، ج 2، ص 266
(به مناسبت میلاد امام حسن عسگری)رام شدن اسب به امر امام حسن عسگری علیه السلام