پیوند: http://www.erfan.ir/54331.html
هارون به مكه رفته بود. يك شيطان. شيطان مكار و حيله گر با ابزارهاى مختلف. گفت: نمايندگان شهر مكه را بگوييد بيايند و با من ملاقات كنند. تعدادى از ريش سفيدهاى مكّه پيش هارون آمدند.
گفت: شهر شما چه مى خواهد؟ گفتند: يك قاضى خوب مى خواهيم كه ما دعواها و اختلافهايمان را پيش او ببريم. گفت: خودتان كسى را كه مى شناسيد معرفى كنيد تا من حكم بدهم؟
گفتند: دو نفر را مى شناسيم. عالم، عامل، متعهد، گفت: بگوييد هردو بيايند.
هارون به نخست وزير خود گفت: بيا من و تو يك جنگ زرگرى درست كنيم، تك تك اين دو نفر را بخواهيم و دعواى خود را در مقابل آنها حق جلوه دهيم، ببينيم كه كدام يك بهتر قضاوت مى كنند.
كسى كه مسن تر بود و پيرمرد بود خواستند تا به داخل بيايد. هارون گفت: من با نخست وزيرم دعوايى داريم. برايت تعريف مى كنيم. بين ما دو نفر حكم كن.
پيرمرد گفت: بگوييد. او به نفع هارون حكم داد.
هارون گفت: بفرماييد بيرون.
شخص جوانتر را صدا زدند. و گفت: ما دو نفر با هم دعوا داريم. بين ما دونفر حكم كن. شخص جوان گفت: من حكم نمى كنم. هارون گفت: چرا؟ جوان گفت: چون شما لباس اعليحضرتى به تن كرده ايد. و نخست وزير نه. من نمى توانم با لباس اعليحضرتى بين شما قضاوت كنم. شما يك لباس عادى بپوشيد و نخست وزير هم يك لباس عادى بپوشد، هردو لباس معمولى بپوشيد و كنار همديگر بنشينيد.
قبول كردند. جوان گفت: حال موضوع دعوا را مطرح كنيد و آنها مطرح كردند. به هارون گفت: تو آدم ظالم و ستمگرى هستى و به اين بنده خدا ظلم كرده اى. حق با اين است.
هارون گفت: برو بيرون.
به نخست وزيرش گفت: اين شخص را برداريد وبه بغداد ببريد و رئيس قوه قضائيه كنيد. او خيلى آدم فهميده و زرنگ و مؤمنى است. گفت: شما بارت را ببند و فردا با ما به بغداد بيا برويم. گفت: چرا بغداد؟ گفتند: شما به درد رياست قوه قضائيه مملكت مى خورى. گفت: نمى آيم؛ حاكمان مملكت، حاكمانى ظالم و ستمگر و بى ديناند. مىخواهند از قدرت قوه قضائيه به نفع خود استفاده كنند. قوه قضائيه با بودن هارون، استقلال نمىتواند داشته باشد و مظلوم كش و ظالم پرور. مى شود مى دانم اگر اين قدرت را به دست بگيرم، نه تنها نمى توانم ظالم را اره كنم، بلكه بعد از مدتى شاخه درخت ظلم مى شوم. به همين دليل گفتم: نه.
شيطان زورى ندارد كه بتواند دست و پايت را ببندد و تو را به رياست قوه قضائيه بنشاند. مىتوانى بگويى: نمى خواهم.
شخص گفت: نمى خواهم. هارون گفت: بايد بخواهى. مىگويم تو را به بغداد بياورند. گفت: بگو بياورند.
وقتى كه جابه جا شدند، يك حكم نوشت كه اين آقا از فردا رئيس قوه قضائيه كشور است. مهر خودش را به اين جوان زد و جوان هم گرفت و تا كرد و در جيب گذاشت و گفت: من فردا بايد سر كار بيايم و بيرون آمد.
هارون به يك مأمور مخفى گفت كه او را تعقيب كن و ببين كه به كجا مى رود. و مأمور اين جوان را تعقيب كرد.
جوان به كنار رود دجله در بغداد رفت. و كاغذ را درآورد و ريز ريز كرد و در رود دجله ريخت و به ماهىها مى گفت: اين كاغذ خط هارون است. نجس است، اگر خورديد و در قيامت به عذاب الهى دچار شديد گردن خودتان است. بگذاريد آب اين كاغذهاى نجس را ببرد.
و فردا هم سر كار نرفت. يك هفته سركار نيامد. هارون گفت: او را بياوريد. ديدند كه نيمه شب از دنيا رفته است. مى توانيد به شيطان، نه بگوييد. بگوييد: نمىآيم و نمىخواهم.
شيطان به امام حسين عليه السلام گفت: كه با من بيعت كن تا تو را نكشم. امام حسين عليه السلامگفتند: نه. به خدا قسم، نه. شيطانها به خيلىها گفتند: بياييد، گفتند: نمى آييم. و هيچ كارى نتوانستند بكنند. نهايت درگيرى با شيطان اين است كه شيطان انسان را به زندان بياندازد و سر انسان را ببرد. مگر شيطان در زندانى كردن يوسف پيروز شد؟ مگر وقتى امام حسين عليه السلام به شيطان آن زمان نه، گفت و شهيد شد، شكست خورد؟ گفت: نهايت اين است كه شيطان يا مرا زندان كند و يا بكشد و خيلى وقتها هم نه به زندان مى كشد و نه به كشتن.
فرض كنيد شما را دعوت به ديدن فيلم مبتذل مى كنند، شما قبول نكنيد، شيطان چه تسلطى به شما دارد؟ چه زورى به شما دارد؟ چه كسى مى گويد: من محكوم شيطانم. چه كسى مى تواند در قيامت بگويد: خدايا هر گناهى كه ما كرديم، گردن شيطان است.
در قرآن آمده است كه شيطان هيچ گونه گناهى را از انسان به گردن نمى گيرد و خدا هم قبول مى كند كه شيطان گردن نگرفتهاست. مىگويد: به من چه ارتباطى دارد؟ مگر خودت در سه آيه قرآن نگفتى كه من سلطه و قدرت و حاكميت ندارم. كار من فقط وسوسه بود. مى خواست به وسوسه من گوش نكند. كار من يك دعوت بود، انسان مى توانست نپذيرد.