پیوند: http://www.erfan.ir/55183.html
نقل است كه روزى پدرى به فرزندانش گفت: از زندگى در شهر خسته شده ام! سزاست بار زندگى را به صحرا بكشيم! گفتند: هر چه شما امر كنيد!
بدين ترتيب، آنها شهر را رها كردند و خيمه به صحرا زدند و از ثروت فراوانى كه داشتند گله عظيمى فراهم كردند و مشغول به كار شدند. يك روز، پدر رو به پسرانش كرد و گفت: خيمه اى آن سوترها ديده ام كه از آنجا تكان نمى خورد و صاحب آن جايى نمى رود. برويد ببينيد صاحب خيمه كيست و از كدام قبيله است و چرا تنها در اين صحرا زندگى مى كند و آيا كارى يا مشكلى دارد كه برايش انجام دهيم يا حلش كنيم؟
فرزندان به امر پدر به سمت آن خيمه تنها رفتند و ديدند صاحب آن مرد باادب و بامعرفتى است. از او پرسيدند: شما چند وقت است كه اينجاييد؟
گفت: ده سال بيشتر است.
گفتند: زن و فرزند يا كارى نداريد؟
گفت: داشتم. كارهايم را كردم و اهل خانه را از خود راضى كردم و تنها به اينجا آمدم.
پرسيدند: شغلى نداريد؟
گفت: چرا. عبادت!
گفتند: كارى هست برايتان انجام دهيم؟
گفت: نه!
پرسيدند: چرا شما در اين صحرا مسكن گزيده ايد؟
گفت: در اين بيايبان خبرى هست كه در جاى ديگر نيست!
گفتند: چه خبرى؟
گفت: هر چه در اين عالم است در اين بيابان است.
آنها تعجب كردند. چون در آن بيابان جز كوير و خاك چيزى نديده بودند. از ماجرا پرسيدند. مرد گفت: سالها پيش، از راستگويى شنيدم كه روزى فرزند فاطمه، سلام الله عليها، با ياران و برادران و اهل بيتش در اينجا به شهادت مى رسد. من نمى دانم آن روز چه روزى است، براى همين، اينجا هستم تا آن روز را ببينم و در ركاب ايشان باشم. مىترسم اينجا را ترك كنم و در روز موعود اينجا نباشم و اين افتخار را از دست بدهم!
اين اوج معرفت است كه انسان بداند چه كسى را به عنوان امام انتخاب كند و ده سال در بيابان چشم به راهش باشد.
وقتى كاروان ابى عبدالله، عليه السلام، به كربلا رسيد، اين مرد نزد حضرت آمد. امام، عليه السلام، او را در آغوش گرفت و صبح عاشورا نيز اين مرد در حمله اول دشمن به شهادت رسيد و امام وقتى بر بالين او نشست به سختى گريست.