پیوند: http://www.isna.ir/ISNA/NewsView.aspx?ID=News-1854514&Lang=P
دزدى به خانه عارفي رفت و بسيار گشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد اما…
خواست كه نا اميد بازگردد كه ناگهان عارف، او را صدا زد و گفت: اى جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى.
دزد جوان، آبى از چاه بيرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد. كسى در خانه عارف را زد. داخل آمد و 150 دينار نزد عارف گذاشت و گفت اين هديه، به جناب عارف است.
وي رو به دزد كرد و گفت: دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به عارف نزديكتر شد و گفت: تاكنون به راه خطا مىرفتم. يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اين چنين اكرام كرد و بىنياز ساخت. مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه درست را بياموزم. كيسه زر را برگرداند و از مريدان عارف شد.