داستان پسر پادشاه و دوستش (بر اساس حكايتي از گلستان سعدي)
شاهزاده اي در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازي بود، اما ناگهان با هم دعوا كردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگين شد و پيش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد. وزير به پادشاه گفت:قربان! بي درنگ دستور بدهيد باغبانزاده بي ادب را بكشند! سردار گفت:بايد زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:بايد او را از شهر بيرون كرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف هاي حاضران به پسرش گفت: پسرم بهترين كار اين است كه پسر باغبان را ببخشي و اگر نمي تواني او را ببخشي تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهي بلايي بر سر او بياوري، مردم گناه را بر گردن من مي اندازند و مرا ستمگر و بي انصاف به حساب مي آورند و مي گويند كه من به يك كودك هم رحم نمي كنم!